بشار اسد و ارتباطش با لایحه عفاف و حجاب
این روزها درباره اسد و آن چه بر او و سوریه رفت بسیار نوشته اند و می نویسند. تا جایی که نوشتن را برای صاحب این قلم بی معنی می کند اما می خواهم بگویم با خواندن آن مطالب و دیدن چند فیلم و گوش کردن به تحلیل های رنگارنگ و البته پیگیری اخبار سوریه در این سال ها به یک نتیجه قاطع رسیده ام و اگر بخواهم دلیل این فرجام را در یک جمله خلاصه کنم چیزی جز بی اعتنایی جناب اسد به مردم سوریه نیست. بله، ممکن بود باز هم روسیه از آسمان و ایران از زمین به دادش برسند و چند صباحی بتواند به حکومتش بیشتر ادامه دهد، اما تا کی؟ اتفاقا مشکل درست همین جا شکل گرفت. او اگر حقیقتا مردمی بود و به مردمش تکیه می داشت اصلا نیازی به حمایت روسیه و ایران نمی داشت. انسان همان قدر که موجود پیچیده و غریبی است به همان اندازه هم ساده لوح و قابل فهم است. دانشجوی چشم پزشکی در لندن باشی و با همسر جین پوش و فرنگی مآبت قصد اصلاحات کنی و بخواهی راهی غیر از راه پدر را در پیش بگیری اما با یک انتخابات فرمایشی که فقط خودت رقیب خودت بودی فکر کنی تمام مردم سوریه از علوی و سنی و شیعه و دروزی و مسیحی عاشق چشم و ابرو و گردن دراز تو هستند و بعد هر غلطی که دلت خواست بکنی؟ به همین سادگی؟ آن وقت فرق تو با ملانصرالدین در چیست که به کودکان به دروغ می گفت کوچه بغلی شیرینی پخش می کنند و بعد خودش هم می دوید دنبالشان که: نکند واقعا شیرینی پخش می کنند و من بی نصیب بمانم!
پادشاهان قدیم با همه نفهمی شان اغلب ملیجکی داشتند که در خلوت و جلوت با آن ها شوخی می کرد و چون از حضرت ظلالله امان نامه داشت گاهی چنان شخص شخیص اعلیحضرت را ضایع می کرد که سبب حیرت دیگران می شد. تنها به یک دلیل ساده و آن هم این که این شوخی ها و ضایع کردن ها با جناب پادشاه باعث می شد تا علاوه بر انبساط خاطر، حضرت یابو برش ندارد که جدی جدی خبری هست. آن ها که با شعورتر بودند اصرار می کردند که ملیجک هرچه در دل تنگش می گذرد بگوید تا اعلیحضرت نفسشان زیادی فربه نشود و خیال نکند سخنان چرب و شیرین اطرافیان که اغلب از سر ترس و چاپلوسی بر زبان می آمد حقیقت دارد. تا دست کم علاوه بر سخنان فرومایگان، سخنی خلاف آمد عادت هم بشنود. دریغا دریغ که حاکمانِ حکیمی از این دست همواره جزو نوادر بودند و در زمره النادر کالمعدوم. قطعا در کارنامه اسد هم مثل هر آدم دیگری می توان خوبی هایی یافت. به ویژه در سال های نخست حکومتش که هنوز اطرافیان حقیر و منفعت طلب به اندازه کافی به توهمش دامن نزده بودند و اژدهای نفسش که در سرمای آن جزیره مه گرفته خفته بود در زیر آفتاب سوزانِ سوریه از خواب بیدار نشده بود. در آن سال ها نه تنها مردم سوریه که خیلی ها فکر می کردند این جوان آرام و خجول با دیگر دیکتاتورهای کشورهای عربی خیلی فرق دارد. مثل آدم لباس می پوشد، به میان مردم می رود، زنش اهل فیس و افاده نیست، دوستان روشنفکری دارد و…الخ. اما این ماه عسل مردم و اسد خیلی طول نکشید.
با انتخابات فرمایشی و فزونی فرومایگان متملق در اطرافش و هم چنین فساد و خشونت نزدیکان به ویژه برادر سنگدل و رسما دیوانه اش و سکوت بشار که به حساب تایید تلویحی آن جنایت ها گذاشته شد، آرام آرام ورق برگشت. او حالا داشت تبدیل می شد به یکی از همان دیکتاتورهای مشهور خاورمیانه ای. یکی مثل قذافی. یکی مثل صدام. فقط باید فرصت می یافت تا آن روی چهره مهربان و محجوبش را به دیگران نشان بدهد. طوفان بهار عربی که وزیدن گرفت خزان پدر سالار هم از راه رسید. یک اتفاق کوچک. یک اعتراض ساده آن هم از سوی چند نوجوان، به دست یکی از اقوامش به خاک و خون کشیده شد. این حادثه نقطه عطفی در زندگی او بود. دو راه بیشتر نداشت. یا این که به همتایان دیکتاتورش اقتدا کند و مثل حکومت های مصر و لیبی توطئه را به زعم خودش در نطفه خفه کند و یا این که به تعبیر یکی از منتقدان دلسوزش سوار بر اسب زین شده اما بی سوار این انقلاب شود و خودش بشود رهبر انقلابی که علیه ظلم و تبعیض و فساد به راه افتاده بود. به ظاهر این راه دوم حتی از راه حل اولی راحت تر بود اما دیکتاتورها معمولا همان راه دشوار را انتخاب می کنند. شخصیت داستان ما همان کرد که نباید می کرد و شد آن چه نباید می شد. بقیه داستان را همه می دانند. خون، خون می آورد و آقای رئیس جمهور به جای برگشتن از جاده تباهی و به آغوش مردم پناه آوردن و عذرخواهی کردن هی کشت و کشت و کشت تا اندک اندک سر و کله دوزخیان روی زمین پیدا شد و…بگذریم.
نمی خواهم چیزی را که همه می دانند دوباره تکرار کنم. می خواهم بگویم او خیلی آدم خوش شانسی بود. سرنوشت مدام روی خوشش را به او نشان می داد اما او لجوجانه لگد به بخت خودش می زد. این بار هم برای چندمین بار از مهلکه گریخت اما باز هم دست یاری به سوی مردمش دراز نکرد و فکر کرد تا قیام قیامت دیگران می توانند از او حفاظت کنند. او در این سال هایی که دست داعش به همت دیگران از سوریه و عراق کوتاه شده بود می توانست اصلاحاتی انجام دهد و به مردمش روی بیاورد اما بدتر کرد. من هنوز نمی فهمم که زندان های او چجور زندانی بودند که طرف بعد از نیم قرن که از حبس آزاد شده هنوز فکر می کند حافظ اسد رئیس جمهور است. شیوه حکمرانی بشار یک موضوع مطالعاتی جدی و عمیق می تواند باشد. البته این را نباید منکر شد که او در موقعیتی بسیار پیچیده و عجیبی قرار گرفت. کشورش آوردگاه کشورهای مختلف بود و همه بزن بهادرها قرار دعواهایشان را توی خانه او می گذاشتند. در چنین شرایطی حفظ یک مملکت بسیار بسیار کار دشواری است به ویژه آن که تصمیم بگیری با صهیونیست ها هم در بیفتی، اما پدر آمرزیده! دست کم می توانستی هوای جنگاورانت را داشته باشی. یعنی این هم از تو برنمی آمد؟ برداشته ای یک روز، درست یک روز قبل از این که کارت ملی زنت به دست مخالفان بیفتد و وحوش تعلیم دیده در نزد برادران طالبان و گسیل شده از سوی اردوغان پایشان به کاخ سلطنتی دمشق برسد قول داده ای که: پنجاه درصد به حقوق ارتشی های سوریه اضافه می کنم! عجب! می ذاشتی یک هفته بعد اعلام می کردی تا جنگجویانت یک وقت ذوق مرگ نشوند.
یک چیز دیگر هم بگویم و خلاص. مصاحبه ای می خواندم از جناب قالیباف. مصاحبه ای با روزنامه مشهور فیگارو. مصاحبه جالبی بود. پرسش های خوبی مطرح شده بود و قالیباف هم خوب از پس روزنامه نگار فرانسوی برآمده بود. اما نکته جالبی که به بحث ما مربوط می شود این که: روزنامه نگار از وضعیت حقوق بشر در سوریه می پرسد و می گوید شما که مدعی دفاع از انسان های مظلوم هستید چگونه از بشار اسد در سوریه حمایت کردید؟ آقای قالیباف می گوید ما همان اول که آن ماجراهای اعتراض و این ها پیش آمد خیلی شفاف و روشن به اسد توصیه کردیم که با مردم باید «مدارا» کرد اما بعد از چند وقت داعش در سوریه ظهور کرد و باقی قضایا. الان نمی خواهم وارد بحث تاریخی آن مقطع شوم فقط با این کلمه «مدارا» کار دارم. به احتمال قریب به یقین آقای قالیباف درست می گوید و واقعا به اسد توصیه شده است که با مردم مدارا کند. اما چرا «مدارا»؟ اتفاقا دعوا بر سر همین کلمه به ظاهر ساده است. مدارا در حق دشمن می شود نه مردم. فرمود: با دوستان مروت با دشمنان مدارا. مدارا یعنی تحمل کردن یعنی بردباری کردن. تحمل و بردباری در نسبت با غیر اتفاق می افتد نه در نسبت با دوست. وقتی مردم را -حالا نگوییم دشمن- کسی بپنداری که دیگری است کار به همین جاها هم می کشد. دیگری را تا یک جایی می توانی تحمل کنی و در مقابل رفتارش از خودت بردباری نشان دهی ولی کافی است همان دیگری صدایش را بلند کند و یا حقی را از تو مطالبه کند تا آن وقت تو هم به خودت حق بدهی که بزنی پدر صاحب بچه را در بیاوری. اما اگر باورت این باشد که مردم دیگری نیستند موضوع خیلی فرق می کند. اگر دیندار حقیقی باشی می گویی:
خلق همه یکسره نهال خدایند
هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن
اگر به تعاریف امروزی حاکمیت و مردم معتقدی موظفی در قبال آن ها پاسخگو باشی و به مطالبتشان توجه کنی.
در حقیقت مشکل اصلی تعریفی است که برخی از حاکمان از نسبت بین خودشان و مردم دارند. اگر این نسبت درست تعریف شود هیچ وقت از دل آن لایحه حجاب و عفاف بیرون نمی آید. این لایحه از دل نگاهی بیرون آمده است که مردم را دیگری می داند و لایق مدارا و نه دوستی. مردمی که کار را به جایی رسانده اند که دیگر نمی توان حتی با مدارا با آن ها برخورد کرد. چنین مردمی را باید جریمه کرد. باید از حق کار و تحصیل و زندگی ساقط ساخت. این مردم اگر دوست محسوب می شدند باید به حکم رحماء بینهم با آن ها رفتار می شد نه به حکم اشداء علی الکفار. مشکل بشار اسد هم همین بود که از ابتدا نسبتش را با مردمش درست تعریف نکرد. او در نخستین مواجه با معترضان گفت: طبق توصیه کلام خدا نباید با فتنه گران به نرمی برخورد کرد. درست هم می گفت اما دایره فتنه گران آن قدر گسترده شد که این اواخر جز خانواده سلطنتی بقیه همه یا فتنه گر بودند و یا احتمالا به این دلیل که دیگر نمی توانستند با شکم گرسنه پای بشار خان بایستند خائن محسوب می شدند. برای این که یک وقت نگویید بشار چون با آمریکا و اسرائیل درافتاده بود سرنوشتی جز این نمی توانست داشته باشد این را هم بگویم: بله، ممکن بود. حتی اگر خیلی هم مردم دار بود ممکن بود نتواند در مقابل توطئه های آمریکا و اسرائیل و حالا دیگر ترکیه را هم به آن اضافه بفرمایید دوام بیاورد اما حداقل فرقش این بود که الان می توانست سرش را بالا بگیرد و به روزی نیفتد که همه از رفتنش خوشحال باشند. دست کم می توانست به این افتخار کند که هنوز هم هستند کسانی که از اعماق جانشان و صادقانه و عاشقانه فریاد می زنند: بالروح بالدم نفدیک یا بشار!