عمومی

رزمنده‌ای به شجاعت سیدمجتبی ندیدم

رزمنده‌ای به شجاعت سیدمجتبی ندیدم

از رشادت ها و دلاوری های محمد رسول الله، شهید سید مجتبی حسینی، افسر اطلاعات لشکر 26 خاطرات فراوانی وجود دارد. سید مجتبی نیروی کارآگاه و عملیات لشکر 26 بود و در زمان شهادت مسئولیت این یگان را بر عهده داشت. شهید حسینی با شجاعت فراوان عملیات بازسازی را انجام داد و معتقد بود که نیروها نباید به دلیل عدم شناسایی منطقه عملیاتی به شهادت برسند.

به گزارش دنیای 77، مجله «جوان» در ادامه می نویسد: بزرگ اکبر یوسفیسکی برادر شهیدان در سال 1361 با شهید حسینی آشنا شد و با هم دوست صمیمی شدند. سید مجتبی در اولین روز عملیات کربلای 5 دار فانی را وداع گفت و اندوهی عمیق در دل دوستان و همرزمانش جای داد. یوسفی فاشکی ضمن مرور خاطرات سید مضتبر از رشادت ها و دلاوری های این بزرگ اسلام رشید صحبت کرد.

آشنایی شما با شهید حسینی چه زمانی بازگشت؟

سید مجتبی یک، دو سال از من کوچکتر و فرزند سرسیاب دولاب پارا بود. اکنون چهره او در زمینه کارآگاهی نقاشی شده است و بسیار جذاب است. سید مجتبی یک شیر دل جنگ بود. سید مجتبی را از اول جنگ می شناسم. بعد از گیله کردستان که با شهید ناصر کاظمی و شهید مهتدی بودم، برای عملیات فتح المبین با سید مجتبی آشنا شدم و این آشنایی به گونه ای بود که دو روح در یک جسم شدیم. در عملیات با هم بودیم تا اینکه سید مجتبی مسئول عملیات اطلاعات بود. به عنوان نیروهای بسیجی به جبهه آمد و در نهایت مسئولیت حزب را بر عهده گرفت و پس از شهادت سید ظفر تهرانی و اندکی پس از شهادت سیدمهتدر، سید مجتبی به زور و با قدرت مسئولیت اطلاعات عملیات را بر عهده گرفت. سید مجتبی این مسئولیت را بر عهده نگرفت. از آنجایی که بسیجی بود دوست داشت به دور از هر مسئولیتی بسیجی کار کند. از سال 1982 او فراری بود و می خواست به عنوان یک نیروی عمومی و در نهایت ناشناس خدمت کند. اطلاعات عملیات نیز حیاتی بود و سپاه پاسداران عموماً مسئولیت اطلاعات را بر عهده داشت. در نهایت سید مجتبی بر عهده گرفتن مسئولیت اطلاعات لشکر 26 اصرار داشت.

کار او در اطلاعات عملیات چگونه بود؟

شهید حسینی در لیگ 26 فقط خارج از محدوده زمانی کار خود را انجام داده است. او کار خود را یک وظیفه شرعی می دانست و هیچکس نمی خواست از او تعریف کند. بعد از شهادت هم می خواست ناشناس و پنهان بماند. جنازه او پشت سد دشت شلمچه بود و برنگشت. من شجاعت و شجاعت این مرد را دیدم که مرا شگفت زده کرد. سعید ساعت 17 آب خورد و ساعت 5 صبح رفت. سید مجتبی آنمد بدون هیچ شکایتی در هوای 50 درجه سانتیگراد و مرطوب منطقه کار می کرد. او را دیدم که در آب های آلوده جزیره دیوانه کار می کند. عراقی‌ها در لوله‌های قایق‌های لگنی پنهان شده‌اند تا از جا کنده شوند و به نیروهای ما ضربه بزنند. در بازسازی، اگر قدرتی از دست رفت، بازگشت آن به سوی خدا بود. وقتی سید مجتبی از جستجو برگشت، بدنش ورم کرده بود. چند شب به جستجو رفتم و دیدم که پشه‌ها چگونه از سر و صورتم بالا می‌روند و جایی برای نفس کشیدنم باقی نمی‌گذارند. بعد از این همه سختی مورد هجوم دشمن قرار گرفت و باید با ثواب بر آن غلبه می‌کردیم و باید در یک منطقه 100 متری بالای نور دشمن کار می‌کردیم. سید مجتبی با حداقل امتیاز حرکت می کرد. او راه می رفت و فقط به 20 متری خط مقدم رسید. در ردیف جلو، دشمنان سنگرهای خود را مشخص خواهند کرد. وی گفت: جست و جو باید به بهترین شکل ممکن انجام شود تا نیروهای عملیات در شب عملیات اطلاعات کافی در مورد منطقه و اطلاع از سنگرها داشته باشند. عراق پایگاهی قوی داشت که هیچ نیرویی در داخل آن وجود نداشت. سید مجتبی گفت: باید آن سنگرهای خالی را علامت بزنم تا شب عملیات، نیروهای خط مقدم دشمن با شلیک یک گلوله به سنگر دشمن نرسند. وی گفت: نیروها نباید به خط مقدم عراق برسند و مورد هدف دشمن قرار نگیرند. وی گفت: اگر بچه ها کبدی ندارند در این مورد نباید از اطلاعات استفاده کرد. اگر آمدی باید زحمت بکشی و این سنگر را پیدا کنی. او معتقد بود در شب عملیات باید نیروها را طوری هدایت کرد که هیچ نیرویی نتواند آنها را ببیند. من آنقدر شجاعت از این شخص دیده ام که هرگز فراموش نمی کنم.

آیا شجاعت و شجاعت را باید خصلتی دانست که در شناسایی آنها کمک زیادی کرده است؟

سید مجتبر در جبهه، نیروی شجاعت را ندید. او یک چهره مشهور در بهبودی بود. اگر به شهید بگویی یک ناو آمریکایی جلوتر است و باید به تنهایی دشمن را بزنی! انشاءالله اگر سر سوزن ترسیده بود. اگر از او بخواهند راه حل خودش را برای عمل بیاورد، سه روز دیگر آن را پیدا می کند و برمی گرداند. رنج برایش اصلا مهم نبود. حضرت زهرا (س) را دوست داشت و خیلی کم صحبت می کرد. او بسیار وجودی و با عشق بود. سید مجتبی خیلی خوب بود. شما مثل یک ارتش لباس پوشیده اید. لباس هایش همیشه اتو و تمیز بود. یک بار از من خواست کوله پشتی ام را بیاورم. وقتی کوله پشتی اش را باز کرد، از دقت و تمیزی کوله پشتی اش شگفت زده شدم. همه چیز با دقت و وسواس در کیسه ها چیده شده بود. سید بسیار کوچک و تمیز بود و کار خود را به وضوح انجام می داد. رفتارش همه روشن بود و برآمده از وجود و ذات پاکش بود.

آیا آنها روی نیروهای خود در محل کار تمرکز کردند؟

علاقه سید مجتبی به نیروها باعث شد که با این شجاعت و دقت در فکر تجدید نظر شود. خیلی از دوستانش شهید شدند و همیشه از شهادت نیروها پشیمان بود و از رفتنشان پشیمان بود. قبل از عملیات می گفت غم انگیز است که این نیروها شهید شدند. او معتقد بود که بسیاری از این نیروها در منطقه مستقر هستند و به ما کمک می کنند. قبل از عمل همیشه عینک مرا زیر ماشین و تانک نگه می داشت. من همیشه از کار او شگفت زده بودم. کارآگاهی که مشغول کار بودیم و شب عملیات نزدیک می شد، دیدم عینکم شکسته است. عینک هم می زدم و خیلی بد بود که شب ها بدون عینک ببینم. عملیات کربلای شب 5 هم همین کار را کرد و گفتم سید چه رازی داری که در هر عملیاتی عینک من را بشکنی؟ آیا در عملیات خیبر و بدر این کار را کردی و حالا دوباره عینک مرا شکستی؟ گفتم سید چیه میدونی من بدون عینک کور میشم. اینطور لبخندش را دیدم و بالاخره همان شب رازش را به من گفت. وی با بیان اینکه تحمل شهادت ارتشم را ندارد، پذیرفت که در عملیات های بعدی عملیات مخفیانه انجام دهد تا برای اسارت نیروهایم تا پایان عملیات شهید نشود. او در آموزش تشخیص می داد که کدام نیروها برای این کار مناسب هستند. او گفت نیرو برای شناسایی و ماندن آنقدر قوی است و وقتی دید نیرو برای اتصال مجدد موثر نیست، گفت باید به لشکر دیگری منتقل شود. به ما می گفت درد دارم و این نیروها را تربیت می کنم و دوست می شوم و بعد از شهادت این بچه ها نمی دانید چقدر برای من سخت است. خیلی از نیروهایش ناراحت بود و می گفت من هم دل دارم و برای شهادت همرزمانم خیلی متاسفم.

آنها گمنام در کربلا شهید شدند و به نظر شما آرزویشان از بین رفت؟

بچه های عملیات همیشه گمنام هستند. گاهی به تنهایی یا با شخص دیگری در پایان وارد خاک دشمن می شدند و هر لحظه هر اتفاقی می افتاد. شب عملیات کربلای 5 با لودر سد می ساختند. رو به من کرد و گفت فردا نمی بینمت. این آقا اصلاً در این مورد صحبت نمی کند، من خیلی تعجب کردم و گفتم: سید، این چه حرفی است که می زنی؟ گفت فردا نمی آیم و از خدا خواسته ام که جنازه ام نیاید. گفتم این خواسته دیگر چیست؟ او گفت که می‌خواهد مادرم خدایش را جور دیگری دوست داشته باشد. در کربلای 5، نبرد دیگر یکی پس از دیگری بود. گاهی یک عراقی از کنار شما می گذرد یا یک نفر روی زمین به دنبال سلاحی برای دفاع از خود می گردد و همه در کنار هم هستند و شرایط بسیار سخت می شود. سید مجتبی نشست و گفت بنشین. این را در میانه میدان گفت و دشمن هم منطقه را زد. او نیروها را سازماندهی کرد و به آرپی جی ها گفت تانک های دشمن ما را بزنند. چند جنگنده دیگر اضافه شد و چندین جنگنده توانستند تانک های دشمن را هدف قرار دهند. در آن زمان سید مجتبی تیرباران شد. انگار به بازویش شلیک شده بود و گلوله دستش را بریده و به یک طرف پرتاب کرده بود. دیدم دستش را پانسمان کرد تا خونریزی بند بیاید. درد و خونریزی بسیار شدید بود، اما او همچنان با همان وضعیت کار می کند. حاج اکبر در حالی که نشسته بود به من گفت: «اگر می توانی این بچه ها را اینجا نگه دار، زیرا دشمنان جلو نمی آیند و فقط از دست تو فرار می کنند». داشت این حرف ها را می زد که دیدم گردنش خم شد و افتاد. نمیفهمم چی شد وقتی آمدم از ارتش بخواهم سید مجتبی را پس بگیرند، دیدم گلوله به گردنش خورده است. کالک در شیشه جلویش موثر بود. محاسبات و مدارکش را حذف کردم تا عراقی ها متوجه نشوند که او فرمانده است. به بچه ها گفتم بیا سید را پس بگیریم. در آن شرایط سخت، جسد سید را روی دوشم انداختم، اما نتوانستم بلند شوم. مثل کوه روی شانه ام بود. مجبور شدیم جسدش را آنجا بگذاریم. جنازه سید را در جایی که نبش قبر شد گذاشتم و محل آن را مشخص کردم. اما بعد از جنگ آنچه را که دنبالش بودیم و دنبالش بودیم پیدا نکردیم.

پیام تمام شد

دکمه بازگشت به بالا